گهواره ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان!
دیگر جنبیدن تو مایه ی آرامش قلبم نیست؛
که مرا عشق بزرگی، بیتاب کرده است.
مگر بابا را نمیبینی؟
گلهای محمدی صلی الله علیه وآله وسلم ، یکی یکی پژمردند؛
دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم!
من آخرین بازمانده از قافله ی عاشورا هستم!
رفیق لحظه های خوب من!
بارها در گرمای آغوشی آرمیدم
و بارها به نغمهی دلنواز لالاییات دل سپردم
امّا ... این لحظه، نه آغوش تو،
و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمیکند.
که من صدای لالایی خدا را میشنوم!
که من آغوش باز خدا را میبینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛
این قدر بر «ماندم» اصرار مکن!
در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه!
تا درهای شهادت را نبسته اند باید بروم!
من تشنه ی پروازم. میخواهم از بابا دفاع کنم.
معراج سرخ من، روی دستهای بابا دیدنی است!
گهواره ی من! به خدا که آرزوی بهشت،
لحظه ای رهایم نمیکند. من آخرین سرباز حسینم!
و مظلومترین شهید کربلا؛ باید بروم،
دنیا منتظر پرواز من است ... .